روزی یکی از اساتید دانشگاه به دیدن استاد معرفت رفت و میان صحبتایش از او پرسید:
"
نشانه های انسانی که به دانش حقیقی دست یافته است چیست؟"

استاد گفت:

"پنج چیز:1-او از ناپاکی رهاست.2-در تمامی رویدادهای زندگی به طور قلبی آرامش دارد.3-از غرور رهاست.4-به اشراق رسیده است.5-مقدس  است."

آن فرد پرسید:"برای پیشرفت در راه کمال چه ویژگیهایی لازم است؟"

استاد پاسخ داد:

"متوجه باشید که همه چیز گذراست و عشقی برادرانه نسبت به همه داشته باشید."

مرد گفت:"راه رهایی کدام است؟"

استاد گفت:

"تعمق در سکوت،یاری و خدمت." 

مرد پرسید:"جوهره ی دین چیست؟"

مرد خدا گفت:

"خود را بشناس،درتمامی خلقت یک جان را ببین و نسبت به همه محبت داشته باش." 

مرد گفت:"راه شناختن خود چیست؟"

استاد گفت:

"برای شناختن خود،نام خود را از میان بردار!آنگاه خود را خواهی شناخت." 

مرد گفت:"برای آنکه حقیقت راهنمای زندگیم باشد چه باید بکنم؟"

استاد پاسخ داد:

"بیاموز در غبار فقر زندگی کنی.انسانیت،کلید حقیقت است."

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۳۹۹ساعت 4  توسط الف.سعدی  | 
  يک روز دو دوست با هم و با پاي پياده  از جاده اي در بيابان عبور مي کردند.بعد از چند ساعت سر موضوعي با هم اختلاف پيدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتي که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان يکي از دو دوست به صورت دوست ديگرش سيلي محکمي زد .بعد از اين ماجرا آن دوستي که سيلي خورده بود بر روي شنهاي بيابان نوشت :

امروز بهترين دوستم به من سيلي زد.

سپس به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادي رسيدند.چون خيلي خسته بودندتصميم گرفتند که همانجا مدتي در کنار برکه به استراحت بپردازند.

ناگهان پاي آن دوستي که سيلي خورده بود لغزيد و به برکه افتاد.

کم کم او داشت غرق مي شد که دوستش دستش را گرفت و او را نجات داد .بعد از اين ماجرا او بر روي صخره اي که در کنار برکه بود اين جمله را حک کرد:

امروز بهترين دوستم مرا از مرگ نجات داد.

بعد از آن ماجرا دوستش پرسيد اين چه کاري بود که تو کردي ؟

وقتي سيلي خوردي روي شنها آن جمله را نوشتي و الان اين جمله را روي سنگ حک کردي ؟

دوستش جواب داد وقتي دلمان از کسي آزرده مي شود بايد آن را روي شنها بنويسيم تا بادهاي بخشش آن را با خود ببرد. ولي وقتي کسي به ما خوبي مي کند بايد آن را روي سنگ حک کنيم تا هيچ بادي نتواند آنرا به فراموشي بسپارد.

+ نوشته شده در  چهارشنبه یکم آبان ۱۳۹۲ساعت 7  توسط الف.سعدی  | 

روزی پسر بچه ای در خیابان سكه ای یك سنتی پیدا كرد . او از پیدا كردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شده . این تجربه باعث شد كه بقیه روزها هم با چشمهای باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!! او در مدت زندگیش ، 296 سكه 1 سنتی ، 48 سكه 5 سنتی ، 19 سكه 10 سنتی ، 16 سكه 25 سنتی ، 2 سكه نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده 1 دلاری پیدا كرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت . در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین كمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حركت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ، در حالی كه از شكلی به شكل دیگر در می آمدند ، ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد

+ نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم مهر ۱۳۹۲ساعت 15  توسط الف.سعدی  | 
پنج آدمخوار به عنوان کارمند در یک اداره استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس اداره گفت: شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید. آدمخوارها قول دادند که با کارکنان اداره کاری نداشته باشند. چهار هفته بعد رئیس اداره به آنها سر زد و گفت: می دانم که شما خیلی سخت کار می کنید. من از همه شما راضی هستم. اما یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما می داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟ آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند. بعد از اینکه رئیس اداره رفت، رئیس آدمخوارها از بقیه پرسید: کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟ یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا برد. رئیس گفت: ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد؟! از این به بعد لطفاً افرادی را که کار می کنند نخورید.
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و دوم خرداد ۱۳۹۲ساعت 12  توسط الف.سعدی  | 
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. 
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! 
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی ! 
سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!! 
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ 
لقمان جواب داد : 
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذايی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. 
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است. 
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست...

+ نوشته شده در  چهارشنبه یکم خرداد ۱۳۹۲ساعت 10  توسط الف.سعدی  | 

جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.

جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟...

زاهد گفت: مال تو کجاست؟

جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.

زاهد گفت: من هم.

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 11  توسط الف.سعدی  | 

مسکینی نزد بخیلی رفت و از او حاجتی خواست. بخیل گفت: اول تو حاجت مرا روا کن تا من هم حاجت تو را برآورم. مسکین گفت: حاجت تو چیست؟ گفت: حاجتم این است که از من حاجتی نخواهی.

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 11  توسط الف.سعدی  | 

روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...

به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!

+ نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت 13  توسط الف.سعدی  | 

در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچه بچه

ها قرار میگیرد.روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی

بازی مبکرد.او را به خانه بردم و پرسیدم: چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت

میخندند را از خود نمیرانی؟؟ با خنده گفت:

((مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟)). جوابش مرا

مدتی در فکر فرو برد....دوباره از او پرسیدم:قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای را برایم

تعریف کن.!

لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید.با آستین لباسش آبی که از دهانش شر کرده بود را پاک کرد

و گفت :((قشنگترین چیزی را که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت.و زشت ترین 

چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند.پرسیدم:چرا به نظر تو

زشت بود؟مگر مراسم خاک سپاری بدون گریه هم میشود؟جواب داد:((مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده

است باید گریه کرد؟؟)) و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است یا مردم شهر ما دیوانه اند

که او را دیوانه می پندارند؟؟...

+ نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت 13  توسط الف.سعدی  | 

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و میخواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد وزیر هم عازم سفر میشود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود میشود در نزدیکی های شهر چوپانی را میبیند و به خود میگوید بگذار از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چ.پان او به وزیر میگوید من جواب را میدانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را میپذیرد چوپان هم میگوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او میگوید تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من رابکش

خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند و آن کار را (اسمشو نبر را) انجام میدهد سپس چوپان به او میگوید کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجس ترین است بخوری

+ نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت 13  توسط الف.سعدی  | 

دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند. تعدادی هم برای
 محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی. هم
 رشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس
 غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:
 استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!

در اواخر دوران تحصیل، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند. امروز خبردار شدم که آگهی
 ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرد است:

هیـچ کس زنده نیست… همه مُردند …

+ نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت 13  توسط الف.سعدی  | 

در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد.دوستان ملا گفتند:
 ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ,ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
 ملا قبول کرد,شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت:
 من برنده... شدم و باید به من سور دهید.گفتند:
 ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت:
 نه ,فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.دوستان گفتند:
 همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
 ملا قبول کردو گفت:
 فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.دوستان یکی یکی آمدند,اما نشانی از ناهار نبود گفتند ملا ,انگار نهاری در کار نیست.ملا گفت:
 چرا ولی هنوز آماده نشده,دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.ملا گفت:آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشبزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند:
 ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند .ملا گقت:
 چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
 نکته:با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید

+ نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت 13  توسط الف.سعدی  | 

میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
 وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.
 وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد .... که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.

  وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با رنگ سبز رنگ آمیزی کنند.
 همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند.
 پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.
 بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید.
 راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟
  مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته ام."

 مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام.
 برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

 برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.
 تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد.

+ نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت 13  توسط الف.سعدی  | 

در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.

به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان‌تر میشود.

تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...

پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟

پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.

پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...


از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.

حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.

دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..

خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.

حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.

همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..

گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..

شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..

حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..

جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.

حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.

یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.

 

این، افسانه یا داستان نیست,

آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است...

+ نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت 13  توسط الف.سعدی  | 

گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک می‌شد و برمی‌گشت‌!

پرسیدن : چه می‌کنی؟

پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم…

گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می‌آوری بسیار زیاد است و این آب فایده‌ای ندارد.

گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که وجدانم می‌پرسد: زمانی که دوستت در آتش می‌سوخت تو چه کردی؟

پاسخ می‌دهم: هر آنچه از من بر می‌آمد!!

+ نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت 13  توسط الف.سعدی  | 

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .

دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند .

+ نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت 13  توسط الف.سعدی  | 
وقتی بچه بودم، مادرم همیشه عادت داشت از من بپرسه که کدام عضو مهمترین عضو بدن است. در طول سالیان متمادی، جواب هایی می دادم و همیشه تصورم این بود که بالاخــره جـــواب صــحیح را پیدا می کنم.

 بزرگتر که شدم، به فکرم رسید که صدا برای ما انسان ها خیلی مهم است. پس در جواب مادرم گفتم: "مـامـان، فـکر می کنم گوش ها مهمترین عضو بدن هستند". اما مادرم گـفت: "نـه پـــسرم، اشتباه می کنی. خیلی آدما ناشنوا هستند. بازم برو فکر کن، بعدا" ازت می پرسم."

 چند سال گذشت و قبل از اینکه مادرم سوالش را تکرار کند، دوباره شروع کردم به فکر کردن و این طور نتیجه گیری کردم که بالاخره جواب صحیح را پیدا کردم. پس به مادرم گفتم: "مامان، بالاخره فهمیدم کدوم عضو مهمتره. چشم، چشم از همه اعضای بدن مهمتره."

 مادرم نگاهی به من انداخت و گفت: "خیلی خوب داری همه چیز رو یاد می گیری، اما بازم جوابت صحیح نیست، چون خیلی آدما نابینا هستند. بازم برو فکر کن، بعدا" ازت می پرسم."

 از قرار معلوم بازم اشتباه کرده بودم. اما دست از تلاشم برنداشتم، چون مادرم هر چند سال یکبار این سوال را از من می پرسید و هر بار که جواب می دادم، طبق معمول می گفت: "نه پسرم جوابت درست نیست، ولی خوشحالم. چون داری هر سال باهوش تر میشی."

 تا اینکه سال قبل، پدربزرگم مرد و این مسئله ای بود که قلب همه ما را به درد آورد. همه داشتیم گریه می کردیم. حتی پدرم هم گریه می کرد. وقتی که می خواستیم برای آخرین بار پدربزرگ را ببینیم و با او خداحافظی کنیم، مادرم رو به من کرد و گفت: "عزیز دل من، هنوزم نفهمیدی که مهمترین عضو بدن کدومه؟"

 از اینکه مادرم درست در چنین لحظه ای این سوال را از من پرسید سخت تعجب کرده بودم. همیشه فکر می کردم این یک بازی بین من و مادرم است. مادرم که تعجب را در صورت من دید، گفت: "این سوال خیلی مهمه. اگر به این سوال جواب بدی، اونوقت می فهمم که معنی واقعی زندگی رو فهمیدی."

 "در این چند سال هر وقت ازت می پرسیدم مهمترین عضو بدن کدومه، هر بار بهت می گفتم که داری اشتباه می کنی و همیشه هم مثالی میزدم که بفهمی چرا جوابات اشتباهه. اما امروز همون روزیه که باید درس مهمی یاد بگیری."

 بعد نگاهی به من انداخت. نگاهی که تنها در یک مادر دیده می شود. به چشمان خیس از اشکش نگاه کردم. مادرم گفت:"عزیز دلم، مهمترین عضو بدن، شانه های توست".

 گیج و متحیر پرسیدم: "چرا، چون سر روی آن قرار دارد"؟ اما مادرم در جواب گفت:"نه برای اینکه وقتی دوست یا همسرت ناراحت است و گریه می کنه، سرش رو روی شونه های تو میذاره. عزیز دلم، هر کسی توی این دنیا به یک شونه نیاز داره که برخی مواقع سرش رو روی اون بذاره. فقط دعا می کنم تو هم دوست یا همسری داشته باشی که در هنگام نیاز سرت را روی شانه هایشان بگذاری و گریه کنی تا کمی تسلی پیدا کنی".

 همانجا و همان لحظه بود که دریافتم مهمترین عضو بدن نه تنها خودپسند است، بلکه در برابر غم و اندوه سایرین خود را مسئول می داند و با آنها همدردی می کند!!

 خوشا به حال کسانی که شانه ای برای گریستن دارند و بدا به حال کسانی که از این نعمت بی بهره هستند.

+ نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت 13  توسط الف.سعدی  | 
اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مرد سوار، دلش به حال او رحم آمد ، از اسب پیاده شد و او را بر اسب نشانید تا او را با مقصدش برساند.
 مرد افلیج بر اسب که نشست ، دهنه اسب را کشید و گفت : من اسب را بردم و با اسب گریخت ، اما پیش از آنکه از صدا رس دور شود ، مرد سوار در پی آن فریاد زد : تو تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی. اسب برای تو ، اما گوش کن ، چه میگویم .
 مرد افلیج اسب را نگه داشت .
 مرد سوار گفت : هرگز به هیچ * نگو چگونه اسب را بدست آوردی ، چون از این می ترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند.
 مرد افلیج گفت: از آن روز که من را در یاد است در کنار این راه در تماشای سواران بودم. در اندیشه شدم ، این چه بازی است که در آن من پیاده و بازنده ام.
 با خود گفتم: اگر این بازی تا به آخر شود، سر انجام مرا جز خاک گور چیز دیگر نیست ، پس آن بهتر، قبل از آنکه به آخر خط برسم بازی را دگر سازم.
 مرد سوار گفت: و بر آن شدی اسب دیگر کسان ببری ؟
 مرد افلیج گفت : آری چرا نه ؟ اسب را جز سواری دادن کاری نیست ، می خواهد تو باشی ، می خواهد من باشم.
 مرد سوار گفت: تو دگر بر چه آیینی که دزدان نیز در آیین خود جوانمرد را می شناسند. من در حق تو جوانمردی کردم ،از برای یاری تو دست دراز کردم، بر کفم آتش نهادی ، این جفا سزاوار من نبود.
 مرد افلیج گفت : نخست آنکه تو جوانمردی نکردی ، ترحم کردی ، و دیگر ،آنچه تو به آن میگویی جوانمردی ، من به آن میگویم اسب. سه دیگر ، من نمی بردم، دیگری می برد ، پی آن چگونه است دیگران سزاوارند سوار باشند ، اما سزای من پیاده بودن است.
 آیین از آن تو ، من اگر بخواهم بر آیین تو باشم ، تمام عمر باید در کنار این راه اوقات خود هدر کنم .
 تو بر آیین خود باش ، من اسب را میبرم.
 مرد سوار گفت : پا از گلیم خویشتن نباید دراز کرد .
 مرد افلیج گفت : آن گلیم که می گویی در باور من بود ، بسیار رنج بردم تا آن را زدودم ، اکنون بر آنم که باور را باور نکنم.
 مرد سوار گفت: اما آن اسب از آن من است.
 مرد افلیج گفت : از آن تو بود ، اکنون دیگر مال من است .
 مرد افلیج لگام کشید ، اسب بر روی دو پا بلند شد و به تاخت درامد .
 مرد سوار دست در پس سنگی برد تا به سوی مرد افلیج پرتاب کند ، مرد افلیج در حالی که دور میشد گفت : بازی سنگ پرانی را دها بار من انجام دادم ، تا بلکه سواری را از اسب به زیر کشم ، اما نشد .
 ریشه سنگ از خاک بیرون نیامد که نیامد ، حال با جوانمردی خویش باش و پا از گلیم خویش دراز مکن .
 و رفت .
 مرد سوار ایستاد و نگاه کرد تا مرد افلیج در نگاهش گم شد ، پس با نا امیدی پایجامه را تا زانو درید و خود را به شکل و شمایل مرد افلیج درآورد و در کنار جاده نشست .
 از دور سواری برآمد. مرد سوار خود را به پریشانی و درماندگی زد.
 سوار در صدا رس ایستاد.
 مرد افلیج بود که بازگشته بود و با سرخوشی می خندید .
 مرد سوار به دیدن مرد افلیج گفت : پشیمان شدی و برگشتی ؟
 می دانستم که آیین جوانمردی بر تو اثر خواهد کرد.
 مرد افلیج گفت : می بینم که زود آموخته شدی ، آن آیین ، تو را در باور نبود ، زبان ریا را کنار گزار ، من دیگر خام نخواهم شد .
 تو که در اندر زمانی نتوانستی پیاده گی را تاب آوری ،چگونه بر آن بودی که من عمری پیاده بودن را برخود هموار کنم ؟
 مرد سوار گفت: پشیمان نشدی ؟
 مرد افلیج گفت : هرگز ، تا آن هنگام که بازی ، بازی پیادگان بود ، دنیا کوچک بود و زندگی را در کنار همین جاده در بر خود داشتم .اما وقتی اسب آمد ، دنیا فراخ شد ، دنیای کوچک من در زیر پاهای اسب تو خرد شد و از دست رفت و دنیای من شد اسب.
 مرد سوار گفت : اگر پشیمان نشدی ، پس چرا بازگشتی ؟
 مرد افلیج گفت : بازگشتم ببینم به غیر از آنچه مرا در نظر بود ، ترفند دیگری به نظر تو رسیده یا نه ؟ اکنون که دیدم اندیشه من بر تو فزونی بوده ، برای آنکه پایت به سان افلیجان به نظر آید ، مقداری گزنه بر آن بمال ، همانگونه که من به انجام رساندم .
 اکنون میروم ، اما بدان هرگز به هیچکس نخواهم گفت :
 جوانمردی تو یعنی اسب من ، باشد که تو هم بتوانی این بازی را با دیگران به انجام رسانی تا بر جوانمردی آنان سوار شوی.

+ نوشته شده در  شنبه نوزدهم اسفند ۱۳۹۱ساعت 13  توسط الف.سعدی  | 
خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه
های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت، بعد از کلی
فشار و خم و راست شدن، بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روی میز، بعد روی زمین
بلاخره با هزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت
میکشه که ...
هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه ميگه این چکمه ها لنگه به لنگه است.
خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه
نیفته هر چه تونست کشید تا بالاخره بوتهای تنگ رو یکی یکی از پای بچه
درآورد.
گفت ای بابا و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست
پای بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه
ولی با چه زحمتی که بوت ها به پای بچه نمیرفتن و با فشار زیاد بالاخره
موفق شد که بوت ها رو پای این کوچولو بکنهکه بچه ميگه این بوتها مال من
نیست.
خانم جوان با یه بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی
گریبانگیرش شده، با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت آخه چی بهت
بگم. دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو در آورد.
وقتی تمام شد پرسید خب حالا بوت های تو کدومه؟ بچه گفت همین ها بوت های
برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم...
مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره
این بوتهایی رو که به پای این بچه نمیرفت به پای اون کرد یک آه طولانی
کشید و بعد گفت خب حالا دستکش هات کجان؟ توی جیبت که نیستن. بچه گفت توی
بوت هام بودن دیگه
+ نوشته شده در  پنجشنبه سی و یکم فروردین ۱۳۹۱ساعت 10  توسط الف.سعدی  | 
مردي براي اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت در بين کار گفت و گوي جالبي بين آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفي صحبت کردندوقتي به موضوع خدا رسيد
آرايشگر گفت: من باور نمي کنم که خدا وجود دارد.
مشتري پرسيد: چرا باور نمي کني؟
آرايشگر جواب داد: کافيست به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت اين همه مريض مي شدند؟ بچه هاي بي سرپرست پيدا ميشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجي وجود داشت؟
نمي توانم خداي مهرباني را تصور کنم که اجازه دهد اين همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتري لحظه اي فکر کرد اما جوابي نداد چون نمي خواست جر و بحث کند.
آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتري از مغازه بيرون رفت به محض اينکه از مغازه بيرون آمد مردي را ديد با موهاي بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده ظاهرش کثيف و به هم ريخته بود.
مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت:ميدوني چيه! به نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند.
آرايشگر گفت: چرا چنين حرفي ميزني؟ من اينجا هستم. من آرايشگرم.همين الان موهاي تو را کوتاه کردم.
مشتري با اعتراض گفت: نه آرايشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هيچکس مثل مردي که بيرون است با موهاي بلند و کثيفو ريش اصلاح نکرده پيدا نمي شد.
آرايشگر گفت: نه بابا! آرايشگرها وجود دارند موضوع اين است که مردم به ما مراجعه نميکنند.
مشتري تاکيد کرد: دقيقا نکته همين است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نميکنند و دنبالش نمي گردند.
براي همين است که اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد.!
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۰ساعت 23  توسط الف.سعدی  | 

کسی میگفت:"من چیزهای زیادی بخشیدم و در عوض فقط یک نگاه توهین آمیز دریافت کردم."

بیایید به فرد ندهیم.به شخص ندهیم.بلکه آن شخص را به عنوان تصویری از خدا بدانیم و آنچه را که به او میدهیم به خدا بدهیم.

آن شخص فقط مانند یک صندوق پست است.

وقتی که نامه ای را پست میکنید مهم نیست که صندوق پست کهنه است یا نو.فقط نامه را در آن می اندازید و اطمینان دارید که نامه به مقصد خواهد رسید.

مقصد ما خداست.

با چنین اعتقادی ببخشید و بدهید آنگاه متبرک خواهید شد.           

پول به جای خیرات به فقرا بدیم

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۰ساعت 20  توسط الف.سعدی  | 
جوان ثروتمندی نزدیک انسان وارسته رفت واز او اندرزی برای زندگی نیک خواست.

مرد او را به کنار پنجره برد و پرسید:

پشت پنجره چه می بینی؟

-ادم هایی که می آیند ومی روند وگدای نابینایی که در خیابان صدقه می گیرد.

بعد آینه بزرگی به او نشان داد وپرسید:

-در این آینه نگاه کن و بگو چه می بینی؟

-خودم را می بینم.

-دیگر دیگران را نمی بینی!آینه وپنجره هر۲از۱ماده اولیه ساخته شده اند.شیشه.اما در آینه

لایه ی نازکی از نقره درپشت شیشه قرار گرفته ودر آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی.

این۲شیء شیشه ای را باهم مقایسه کن.وقتی شیشه فقیر باشد دیگران را می بیند و به آنها

احساس محبت می کند اما وقتی از نقره(یعنی ثروت)پوشیده می شود فقط خودش را می بیند

تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی وآن پوشش نقره ای را از جلو چشم هایت برداری

تا بتوانی باز دیگران را ببینی و دوست داشته باشی
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۹۰ساعت 16  توسط الف.سعدی  | 

روزي پلنگي وحشي به دهكده حمله كرده بود. مردی خردمند همراه با تعدادي ازجوانان براي شكار پلنگ به جنگل اطراف دهكده رفتند.

اما پلنگ خودش را نشان نمي داد و دائم از تله شكارچيان مي گريخت. سرانجام هوا تاريك شد و

 يكي از جوانان دهكده با اظهار اينكه پلنگ داراي قدرت جادويي است و مقصود آنها را حدس مي زند،

خودش را ترساند و ترس شديدي را بر تيم حاكم كرد.

 

مرد خردمند با خوشحالي گفت كه زمان شكار پلنگ فرا رسيده است و امشب حتما پلنگ خودش را

نشان مي دهد. ازقضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شكارچيان نشان داد و با زخمي كردن جواني

كه به شدت مي ترسيد، سرانجام با تيرهاي بقيه از پا افتاد.

 

يكي از جوانان از مرد خردمند پرسيد:”چه چيزي باعث شد شما رخ نمايي پلنگ را پيش بيني كنيد؟

در حالي كه شب هاي قبل چنين چيزي نمي گفتيد!؟

 

مرد خردمند گفت:

ترس جوان و باور او كه پلنگ داراي قدرت جادويي است، باعث شد پلنگ احساس قدرت كند و خود را شكست ناپذير حس كند. اين ترس ها و باورهاي ترس آور و فلج كننده ما هستند كه باعث قدرت گرفتن زورگويان و قدرت طلبان مي شوند. پلنگ اگر مي دانست كه در تيم شكارچيان كساني حضور دارند كه از او نمي ترسند هرگز خودش را نشان نمي داد!”

 

+ نوشته شده در  شنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۰ساعت 14  توسط الف.سعدی  | 

جوانمرد بر تپه اي ، در سجده ،آفتاب را و غروبش را تقديس مي كرد

مسافري كه از دورها آمده بود ، جوانمرد را ديد ،

سفره ي دلش را گشود و از غريبي گفت و از غربت ناليد كه عجب دردي است اين درد بيگانگي

و عجب سخت است تحمل بي سرزميني.

جوانمرد لبخندي زد و گفت : برو اي مرد و شادمان باش ،

كه اين غربت كه تو داري و اين رنج كه مي كشي هنوز آسان است ، پيش آن غربتي كه ما داريم.

زيرا غريب نه آن است كه تنش در اين جهان غريب باشد ، غريب آن است كه دلش در تن غريب است.

و ما اين چنينيم با دلي غريبه در تن خويش...

 عرفان نظرآهاري

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۹۰ساعت 12  توسط الف.سعدی  | 
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .

بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و ... محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .

زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید.
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۰ساعت 12  توسط الف.سعدی  | 

شاعر: حسین پناهی

و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم

+ نوشته شده در  یکشنبه هفدهم مهر ۱۳۹۰ساعت 10  توسط الف.سعدی  | 
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛
اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’
آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.
ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم.
بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…’
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد.
نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!!
اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.’
پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟؟؟’
نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست،
باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.
به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!’
پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.
با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت.
آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟
آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!!
او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!!
فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛
اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد
و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد
که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛
او فقط تا حد توان کار می کرد!!!
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما ...راضی نیستند


خوشبختي ما در سه جمله است :
 
 تجربه از ديروز، استفاده از امروز، اميد به فردا
 
ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم :
 
حسرت ديروز، اتلاف امروز، ترس از فردا.
+ نوشته شده در  دوشنبه یازدهم مهر ۱۳۹۰ساعت 11  توسط الف.سعدی  | 
یک روز آفتابی در جنگلی سرسبز خرگوشی بیرون لانه اش نشسته بود و با جدیت مشغول تایپ مطلبی با ماشین تحریر بود. روباهی که از آن حدود رد میشد توجهش را جلب کرد

...- هی گوش دراز... داری چی کار میکنی؟

- ها؟... پایان نامه مینویسم.

- چه بامزه! موضوعش چیه؟

- راستش دارم در مورد اینکه خرگوشها چه طور روباه رو میخورن تحقیقی انجام میدم.

- مسخره است... هر احمقی میدونه که خرگوشا روباه ها رو نمیخورن یعنی نمی تونن بخورن.

- جدی؟! با من بیا تو خونه تا بهت نشون بدم.

هردو وارد لانه خرگوش می شوند.. پنج دقیقه بعد خرگوش درحالیکه مشغول خلال کردن دندانش با یک استخوان روباه است از لانه اش خارج میشود و دوباره مشغول تایپ می شود. چند دقیقه بعد گرگی از آنجا رد میشود.

- هی! داری چی کار میکنی؟

- روی تزم کار میکنم.

- هاها... چه با نمک... تزت در مورد چیه؟... انواع هویج؟

- نه. درباره اینه که خرگوشا چه طور گرگا رو میخورن.

- عجب پایان نامه چرندی... کدوم احمقی پروپوزال تورو قبول کرده... حتی این مگس هم میدونه که خرگوش نمی تونه گرگ بخوره

- جدی؟... امتحانش مجانیه... بیا تو خونه تا بهت نشون بدم

هردو وارد لانه خرگوش می شوند و درست مثل صحنه قبلی خرگوش درحالیکه مشغول لیس زدن استخوان گرگ است خارج میشود.

صحنه غافلگیرکننده:

یک شیر درنده که از شانس خرگوش فقط علاقه به گوشت روباه و گرگ دارد داخل غار لمیده و خرگوش با خیال راحت در گوشه دیگری روی موضوع پایان نامه اش کار میکند.

نتیجه گیری اخلاقی:

مهم نیست که موضوع پایان نامه تو چقدر احمقانه است، مهم این است که استاد راهنمای تو کیست

+ نوشته شده در  سه شنبه پنجم مهر ۱۳۹۰ساعت 18  توسط الف.سعدی  | 

مادری چند فرزند داشت،درحالی که به کارهای خانه رسیدگی میکرد با اسباب بازی و شیرینی،کودکان خود را سرگرم نگه میداشت.
کودکان مدتی شاد بودند،اما ناگهان مادرشان را به یاد آوردند و شروع به گریه و زاری کردند.
مادر،خوراکی ها و اسباب بازی های تازه ای برایشان آورد و بچه ها باز هم مدتی سرگرم شدند و مادرشان را از خاطر بردند.
این کار چندین بار تکرار شد،تا اینکه یکی از کودکان به مادرش گفت:
"
مادر،ما اسباب بازی و خوراکی نمیخواهیم،تورا میخواهیم."

مادر همه ی کارهای خود را کنار گذاشت و او را در آغوش گرفت.

 

خداوند مادر الهی است و ما همچون کودکانی هستیم که با اسباب بازیها و خوراکی هایی که به ما میدهد سرگرم میشویم.

خداوند به ما ثروت،دارایی،آسایش،لذت،اعتبار اجتماعی،نام،شهرت،اقتدار و شکوه میدوهد و آنگاه چنین به نظرمان میرسد که نیازی به خدا نداریم.

 

اما برای عده ای این لذتها بی طعم است.

آنها از چیزهایی که این دنیا به آنها میدهد لذت نمیبرند و قلبهایشان غم زده است،آنان دیدار خدا را میخواهند و فریاد میزنند:"خدایا من به تو نیاز دارم،تورا میخواهم!"

و خدا به سراغ آنها خواهد رفت خود را بر آنها آشکار خواهد کرد.

+ نوشته شده در  پنجشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۰ساعت 12  توسط الف.سعدی  | 

پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد. مادر که در حال آشپزی بود ، دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند. او نوشته بود

صورتحساب !!!
کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان
مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان
نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3.000 تومان
بیرون بردن زباله 1000 تومان
جمع بدهی شما به من :12.000 تومان !
مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت: بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
بابت غذا، نظافت تو، اسباب بازی هایت هیچ
و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که: هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است.
وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد.
گفت: مامان ... دوستت دارم
آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلاً بطور کامل پرداخت شده !!!

نتیجه گیری اخلاقی :
قابل توجه اونهائی که فکر میکنند مرور زمان آنها را بزرگ کرده و حالا که
هیکل درشت کردند خدا را هم بنده نیستند.
بعضی وقتها نیازه به این موارد فکر کنیم ...
کسانی که از خانواده دور هستند شاید بهتر درک کنند.

نتیجه گیری منطقی:
جایی که احساسات پا میذاره منطق کور میشه!!!
مادر متوجه نشد که پسرش داره سرش کلاه میذاره : جمع بدهی میشه 11.000
تومان نه 12.000 تومان



+ نوشته شده در  جمعه هجدهم شهریور ۱۳۹۰ساعت 0  توسط الف.سعدی  | 

این داستانی است درمورد اولين ديدار "امت فاكس"، نويسنده و فيلسوف معاصر، ‌از آمريكا، هنگامی كه برای نخستين بار به رستوران سلف سرويس رفت.

وی كه تا آن زمان هرگز به چنين رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با اين نيت كه از او پذيرايی شود.

اما هرچه لحظات بيشتری سپری ميشد، ناشكيبايی او از اينكه ميديد پيشخدمتها كوچكترين توجهی به او ندارند، شدت گرفت.

از همه بدتر اينكه مشاهده ميكرد كسانی كه پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.

وی با ناراحتی به مردی كه بر سر ميز مجاور نشسته بود، نزديك شد و گفت: من حدود بيست دقيقه است كه در ايجا نشسته ام بدون آنكه كسی كوچكترين توجهی به من نشان دهد. حالا ميبينم شما كه پنج دقيقه پيش وارد شديد، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اينجا نشسته ايد! موضوع چيست؟ مردم اين كشور چگونه پذيرايی ميشوند؟

مرد با تعجب گفت: اينجا سلف سرويس است، سپس به قسمت انتهايی رستوران، جايی كه غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره كرد و ادامه داد به آنجا برويد، يك سينی برداريد هر چه ميخواهيد انتخاب كنيد، پول آنرا بپردازيد، بعد اينجا بنشينيد و آنرا ميل كنيد!

امت فاكس كه قدری احساس حماقت ميكرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی ميز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسيد كه زندگی هم در حكم سلف سرويس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعيتها، شاديها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی كه اغلب ما بی حركت به صندلی خود چسبيده ايم و آنچنان محو اين هستيم كه ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ايم از اينكه چرا او سهم بيشتری دارد كه هرگز به ذهنمان نميرسد خيلی ساده از جای خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايی فراهم است، سپس آنچه ميخواهيم برگزينيم.

وقتی زندگی چيز زيادی به شما نميدهد، به دليل آنست كه

شما هم چيز زيادی از او نخواسته ايد
+ نوشته شده در  شنبه دوازدهم شهریور ۱۳۹۰ساعت 11  توسط الف.سعدی  | 

مايكل، راننده اتوبوس شهري، مثل هميشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسير هميشگي شروع به كار كرد. در چند ايستگاه اول همه چيز مثل معمول بود و تعدادي مسافر پياده مي شدند و چند نفر هم سوار مي شدند. در ايستگاه بعدي، يك مرد با هيكل بزرگ، قيافه اي خشن و رفتاري عجيب سوار شد او در حالي كه به مايكل زل زده بود گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!» و رفت و نشست.


مايكل كه تقريباً ريز جثه بود و اساساً آدم ملايمي بود چيزي نگفت اما راضي هم نبود.
روز بعد هم دوباره همين اتفاق افتاد و مرد هيكلي سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روي صندلي نشست


و روز بعد و روز بعد
اين اتفاق كه به كابوسي براي مايكل تبديل شده بود خيلي او را آزار مي داد. بعد از مدتي مايكل ديگر نمي تواست اين موضوع را تحمل كند و بايد با او برخورد مي كرد. اما چطوري از پس آن هيكل بر مي آمد؟


بنابراين در چند كلاس بدنسازي، كاراته و جودو و ... ثبت نام كرد. در پايان تابستان، مايكل به اندازه كافي آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پيدا كرده بود.
بنابراين روز بعدي كه مرد هيكلي سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!» مايكل ايستاد، به او زل زد و فرياد زد: «براي چي؟»


مرد هيكلي با چهره اي متعجب و ترسان گفت: «تام هيكل كارت استفاده رايگان داره.»
پيش از اتخاذ هر اقدام و تلاشي براي حل مسائل، ابتدا مطمئن شويد كه آيا اصلاً مسئله اي وجود دارد يا خير!

+ نوشته شده در  پنجشنبه سوم شهریور ۱۳۹۰ساعت 7  توسط الف.سعدی  | 

روزي مردي ، پرسيد: نشان جوانمردي چيست؟ جوانمردا، بگو تا ما هم مردي مان را جوانمردي كنيم !

جوانمرد گفت: كمترين نشان، آن است كه اگر خدا هزار كرامت با برادر تو كند و يكي با تو ، تو آن يكيِ خودت را هم برداري و روي هزار تاي برادرت بگذاري!

مرد گفت: واي بر ما كه ازمردي تا جوانمردي ، هزار گام است و ما هنوز در گام نخستيم.

عرفان نظر آهاری

+ نوشته شده در  چهارشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۰ساعت 12  توسط الف.سعدی  | 
هاروی مک کی می گوید: روزی پس از خروج از هواپیما، در محوطه ای به انتظار تاکسی ایستاده بودم که ناگهان راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت: «لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید.» سپس کارت کوچکی را به من داد و گفت: «لطفا به عبارتی که رسالت مرا تعریف می کند توجه کنید.» بر روی کارت نوشته شده بود: در کوتاه ترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئن ترین راه ممکن و در محیطی دوستانه شما را به مقصد می رسانم.من چنان شگفت زده شدم که گفتم نکند هواپیما به جای نیویورک در کره ای دیگر فرود آمده است. راننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته ای شدم.پس از آنکه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من کرد و گفت:«پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک فلاسک قهوه معمولی و فلاسک دیگری از قهوه مخصوص برای کسانیکه رژیم تغذیه دارند، هست.» گفتم: «خیر، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم». راننده پرسید:«در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه، کدام را میل دارید؟» و سپس با دادن مقداری آب میوه به من، حرکت کرد و گفت: «اگر میل به مطالعه دارید مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریکای امروز در اختیار شما است.» آنگاه، بار دیگر کارت کوچک دیگری در اختیارم گذاشت و گفت: «این فهرست ایستگاههای رادیویی است که می توانید از آنها استفاده کنید. ضمنا من می توانم درباره بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورک اطلاعاتی به شما بدهم و اگر تمایلی نداشته باشید می توانم سکوت کنم.در هر صورت من در خدمت شما هستم.»

از او پرسیدم:«چند سال است که به این شیوه کار می کنید؟» پاسخ داد:« دو سال.» پرسیدم:«چند سال است که به این کار مشغولید؟» جواب داد:«هفت سال.» پرسیدم پنج سال اول را چگونه کار می کردی؟»گفت: «از همه چیز و همه کس،از اتوبوسها و تاکسیهای زیادی که همیشه راه را بند می آورند، و از دستمزدی که نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت می نالیدم.

روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش می دادم که وین دایر شروع به سخنرانی کرد.مضمون حرفش این بود که مانند مرغابیها که مدام واک واک می کنند، غرغر نکنید، به خود آیید و چون عقابها اوج گیرید. پس از شنیدن آن گفتار رادیویی به پیرامون خود نگریستم و صحنه هایی را دیدم که تا آن زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاکسیهای کثیفی که رانندگانش مدام غرولند می کردند، هیچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند.سخنان وین دایر، بر من چنان تاثیری گذاشت که تصمیم گرفتم تجدید نظری کلی در دیدگاهها و باورهایم به وجود آورم.» پرسیدم:« چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟» گفت:«سال اول، درآمدم دوبرابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید.» نکته ای که مرا به تعجب واداشت این بود که در یکی دو سال گذشته، این داستان را حداقل با سی راننده تاکسی در میان گذاشتم؛ اما فقط دو نفر از آنها به شنیدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال کردند.بقیه چون مرغابیها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوی خود را متقاعد کردند که چنین شیوه ای را نمی توانند برگزینند.
+ نوشته شده در  یکشنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۰ساعت 12  توسط الف.سعدی  | 

 

****** ******

******** ********

روزی شخصی در حال نماز

خواندن در راهی بود و مجنون بدون

این که متوجه شود از بین او و سجاده‌اش

عبور كردمرد نمازش راقطع كردو دادزد هي

چرا بين من وخدايم فاصله انداختي؟مجنون

به خود آمد و گفت من كه عاشق ليلي

هستم تو را نديدم تو كه عاشق خداي

ليلي هستي چگونه مرا ديدي...!

***********************

********************

*****************

**************

************

*********

*******

*****

***

**

*شما را به خدا حواستون به عبادت و کار خودتون باشه نه به کار مردم

+ نوشته شده در  جمعه چهاردهم مرداد ۱۳۹۰ساعت 11  توسط الف.سعدی  | 
دو قطره آب كه به هم نزديك شوند ، تشكيل يك قطره بزرگتر ميدهند
اما دوتكه سنگ هيچگاه با هم يكی نمی شوند
پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشيم ، فهم ديگران برايمان مشكل تر و در نتيجه امکان بزرگتر شدنمان نيز كاهش می یابد
 آب در عين نرمی و لطافت در مقايسه با سنگ به مراتب سر سخت تر و در رسيدن به هدف خود لجوجتر و مصمم تر است سنگ ، پشت اولين مانع جدی می ايستد
اما آب راه خود را به سمت دريا می يابد
در زندگی معنای واقعی سرسختی ، استواری و مصمم بودن را در دل نرمی و گذشت بايد جستجو كرد گاهی لازم است كوتاه بيايی
گاهی نمیتوان بخشید و گذشت
اما می توان چشمان را بست و عبور کرد گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری
گاهی نگاهت را به سمت ديگر بدوز که نبینی ولی با آگاهی و شناخت
و آنگاه بخشیدن را خواهی آموخت
+ نوشته شده در  سه شنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۰ساعت 12  توسط الف.سعدی  | 
روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی‌ جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.

مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

مرد کمی‌جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی‌که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی‌جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر

 

+ نوشته شده در  جمعه هفتم مرداد ۱۳۹۰ساعت 11  توسط الف.سعدی  | 

دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت.

با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند. وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود،

دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسي نداري، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا. دختر جواب داد: مي دانم هرگز مرا انتخاب نميکند، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم. روز موعودفرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت: به هر يک از شما دانه اي مي دهم، کسيکه بتواند در عرض شش ماه زيباترين گل را براي من بياورد.... ملکه آينده چين مي شود.

دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت.

سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آموختند، اما بي نتيجه بود، گلي نروييد. روز ملاقات فرارسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيارزيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند. لحظه موعود فرارسيد.

شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است. شاهزاده توضيح داد: اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند: گل صداقت... همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود!!!

برگرفته از کتاب پائولو کوئليو

+ نوشته شده در  شنبه یکم مرداد ۱۳۹۰ساعت 18  توسط الف.سعدی  | 

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد . دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد : پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد . کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند…

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند . زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند . باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید . او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید .

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید ؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند.

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۰ساعت 13  توسط الف.سعدی  | 

شبی در فرود گاه زنی منتظر پرواز بود و هنوز چندین ساعت به پروازش مانده بود . او برای گذراندن وقت به کتابفروشی فرودگاه رفت کتابی گرفت و سپس پاکتی کلوچه خرید و در گوشه ای از فرودگاه نشست .

او غرق مطالعه کتاب بود که ناگام متوجه مرد کنار دستی اش شد که بی هیچ شرم و حیایی یکی دو تا از کلوچه های پاکت را برداشت و شروع به خوردن کرد .

زن برای جلوگیری از بروز ناراحتی مساله را نادیده گرفت . زن به مطالعه کتاب و خوردن هر از گاهی کلوچه ها ادامه داد و به ساعتش نگاه کرد . در همین حال ، « دزد » بی چشم و روی کلوچه ، پاکت او را خالی کرد .

زن با گذشت لحظه به لحظه بیش از پیش خشمگین می شد .او پیش خود اندیشید : « اگر من آدم خوبی نبودم ، بی هیچ شک و تردیدی چشمش را کبود کرده بودم !!!» به هر کلوچه ای که زن از توی پاکت برمی داشت ، مرد نیز بر می داشت .

وقتی که فقط یک کلوچه در داخل پاکت مانده بود ، زن متحیرماند که چه کند . مرد در حالی که تبسمی بر چهره اش نقش بسته بود ، آخرین کلوچه را از پاکت برداشت و آن را نصف کرد . مرد در حالی که نصف کلوچه را به طرف زن دراز می کرد ، نصف دیگرش را توی دهانش گذاشت و خورد .

زن نصف کلوچه را از دست او قاپید و پیش خود اندیشید : « اوه ، این مرد نه تنها دیوانه است ، بلکه بی ادب هم تشریف دارد . عجب ، حتی یه تشکر خشک و خالی هم نکرد ! » زن در طول عمرش به خاطر نداشت که این چنین آزرده خاطر شده باشد، به همین خاطر وقتی که پرواز او را اعلام کردند ، از ته دل نفس راحتی کشید . سپس وسایلش را جمع کرد و بی آن که حتی نیم نگاهی به دزد نمک نشناس بیفکند ، راه خود را گرفت و رفت .

زن سوار هواپیما شد و در صندلی خود جا گرفت .سپس دنبال کتابش گشت تا چند صفحه باقیمانده را نیز به اتمام برساند . دستش را توی کیفش برد ، از تعجب در جای خود میخکوب شد .

پاکت کلوچه اش در مقابل چشمانش بود!!!

زن با یاس و نومیدی ، نالان به خود گفت : « پس پاکت کلوچه مال آن مرد بوده و این من بودم که از کلوچه های او می خوردم !»

دیگر برای عذر خواهی خیلی دیر شده بود . حزن و اندوه سراپای وجود زن را فراگرفت وفهمید که بی ادب ، نمک نشناس و دزد خود او بوده است !

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۰ساعت 12  توسط الف.سعدی  | 
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن

برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر

من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بي هيچ توقعي
 
…اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!
 
در تصاویرحکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچکس عصبانی نیست
هیچکس سوار بر اسب نیست
هیچکس را در حال تعظیم نمی بینید
در بین این صدها پیکر تراشیده شده حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد
 
.
این ادب اصیل مان است:نجابت - قدرت- احترام- مهربانی- خوشرویی
 
+ نوشته شده در  شنبه هجدهم تیر ۱۳۹۰ساعت 13  توسط الف.سعدی  | 

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد.
یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتر و تمام مهارتی که در کار داشت را برای ساخت آن بکار می برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.

این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد.
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست.
آری ، درست است .
شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.


مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید
+ نوشته شده در  جمعه هفدهم تیر ۱۳۹۰ساعت 0  توسط الف.سعدی  | 

در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است . خدا به من گفت:
"غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار . شادی هایت را درون جعبه طلایی"
به حرف خدا گوش کردم.
شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها می گذاشتم .
جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه رنگ روز به روز سبک تر .
روزی از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را بفهمم. در کمال ناباوری دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.
با تعجب رو به خدا کردم و گفتم:
"خدایا، چرا این جعبه ها را به من دادی؟ و چرا ته جعبه سیاه سوراخ است؟"
و خدا با لبخند دلنشینی جواب داد: " ای بنده ی من، جعبه طلایی را به تو دادم تا لحظه های شاد زندگیت را بشماری و جعبه سیاه را دادم تا تلخی های زندگیت را دور بریزی و همیشه با شادی زندگی کنی."

+ نوشته شده در  چهارشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۰ساعت 0  توسط الف.سعدی  | 

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.

+ نوشته شده در  سه شنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۰ساعت 12  توسط الف.سعدی  | 

چه با شتاب آمدی! در زدی.گفتم: «برو!» اما نرفتی و باز کوبه ی در را کوبیدی. گفتم: «بس است برو!» گفتم:«اینجا سنگین است و شلوغ.جا برای تو نیست.» اما نرفتی. نشستی و گریه کردی. آن‌قدر که گونه‌های من خیس شد.

 بعد در را گشودم و گفتم: «نگاه کن این‌جا چه‌قدر شلوغ است؟» و تو خوب دیدی که آن‌جا چه ‌قدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط‌کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و زخم و یأس و دل‌تنگی و اشک و گناه و گناه و گناه و آشوب و مه و تاریکی و سکوت و ترس در هم ریخته بود و دل گیج ِ گیج بود. و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود. گفتی: «این‌جا رازی نیست.» گفتم: «راز؟» گفتی: «من رازم.»

و آمدی تا وسط خط‌کش‌ها. من دست‌هات را دردست‌هام می‌فشردم تا نگریزی اما فریاد می‌زدم: «برو!برو!» تو سِحر خواندی. من به التماس افتادم. تو چه سبک می‌خندیدی، من اما همه‌ی وجودم به سختی می‌گریست. بعد چشم‌ها از میان آن دو قاب سبز جادو کردند و گویی طوفانی غریب درگرفت. آن‌چنان که نزدیک بود دل از جا کنده شود. و من می‌دیدم که حرف‌ها و فلسفه‌ها و کتاب‌ها و خط کش‌ها و کاغذ‌ها و یأس‌ها و تاریکی‌ها و گناهان و ترس و آشوب و مه و سکوت و زخم و دل‌تنگی، مثل ذرات شن در شن‌زار، از سطح دل روبیده شدند و چون کاغذ پاره‌هایی در آغوش طوفان گم.

خانه پرداخته شد. خانه روشن شد و خلوت و عجیب سبک. و تو در دل هبوط کردی. گفتم: «چیستی؟» گفتی: «راز.» گفتم: «این دل خالی است، تشنه ام.» گفتی: «دوستت دارم.» و من ناگهان لبریز شدم...

مصطفی مستور

+ نوشته شده در  یکشنبه دوازدهم تیر ۱۳۹۰ساعت 9  توسط الف.سعدی  | 

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی

با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف،خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد

و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود.

بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره

پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و….

پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.

میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم

سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.

 این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت،

فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید،

ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.

آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد،

صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.

میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.

عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.

زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی

که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.

میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.

پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.

سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد،

با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود .

او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.

دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.

او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت

و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه

محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت :

” آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان .

سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.

میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش،

چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود :

من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .

هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم،

نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت .

بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.

+ نوشته شده در  یکشنبه پنجم تیر ۱۳۹۰ساعت 12  توسط الف.سعدی  | 

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

 پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.

 به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن." 

لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..." 

خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگی كن." 

او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم.." 

آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند .... 

او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما ... 

اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. 

او در همان يك روز زندگی كرد. 

فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!" 

  زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است. 

امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟

+ نوشته شده در  شنبه چهارم تیر ۱۳۹۰ساعت 12  توسط الف.سعدی  | 

يه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازي ميکردن. پسر کوچولو يه سري تيله داشت و دختر کوچولو چندتايي شيريني با خودش داشت.
پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تيله هامو بهت ميدم؛ تو همه شيرينياتو به من بده.
دختر کوچولو قبول کرد.  پسر کوچولو بزرگترين و قشنگترين تيله رو يواشکي واسه خودش گذاشت کنار و بقيه رو به دختر کوچولو داد.
اما دختر کوچولو همون جوري که قول داده بود تمام شيرينياشو به پسرک داد.  همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابيد و خوابش برد.
ولي پسر کوچولو نمي تونست بخوابه چون به اين فکر مي کرد که همونطوري خودش بهترين تيله اشو يواشکي پنهان کرده شايد دختر کوچولو هم مثل اون يه خورده از شيرينيهاشو قايم کرده و همه شيريني ها رو بهش نداده.


نتيجه اخلاقي داستان

عذاب وجدان هميشه مال كسي است كه صداقت ندارد 
آرامش مال كسي است كه صداقت دارد
لذت دنيا مال كسي نيست كه با آدم صادق زندگي مي كند
آرامش دنيا مال اون كسي است كه با وجدان صادق زندگي ميكند

+ نوشته شده در  دوشنبه سی ام خرداد ۱۳۹۰ساعت 13  توسط الف.سعدی  | 

ميگويند حدود ٧٠٠ سال پيش، در اصفهان مسجدي ميساختند.

روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده کاري ها را انجام ميدادند.

پيرزني از آنجا رد ميشد وقتي مسجد را ديد به يکي از کارگران گفت: فکر کنم يکي از مناره ها کمي کجه!

کارگرها خنديدند. اما معمار که اين حرف را شنيد، سريع گفت : چوب بياوريد ! کارگر بياوريد ! چوب را به مناره تکيه بدهيد. فشار بدهيد. فششششششااااررر...!!!

و مدام از پيرزن ميپرسيد: مادر، درست شد؟!!

مدتي طول کشيد تا پيرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعايي کرد و رفت...

کارگرها حکمت اين کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسيدند ؟!

معمار گفت : اگر اين پيرزن، راجع به کج بودن اين مناره با ديگران صحبت ميکرد و شايعه پا ميگرفت، اين مناره تا ابد کج ميماند و ديگر نميتوانستيم اثرات منفي اين شايعه را پاک کنيم...

اين است که من گفتم در همين ابتدا جلوي آن را بگيرم !

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۰ساعت 15  توسط الف.سعدی  | 

مردي در كنار رودخانه‌اي ايستاده بود.

ناگهان صداي فريادي را ‌شنید و متوجه ‌شد كه كسي در حال غرق شدن است.

فوراً به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد...

اما پيش از آن كه نفسي تازه كند فريادهاي ديگري را شنید و باز به آب ‌پرید و دو نفر ديگر را نجات ‌داد!

اما پيش از اين كه حالش جا بيايد صداي چهار نفر ديگر را كه كمك مي‌خواستند ‌شنید ...!

او تمام روز را صرف نجات افرادي ‌كرد كه در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از اين كه چند قدمي بالاتر ديوانه‌اي مردم را يكي يكي به رودخانه مي‌انداخت...!

+ نوشته شده در  پنجشنبه نوزدهم خرداد ۱۳۹۰ساعت 0  توسط الف.سعدی  |