|
آرزو می کنم در فکرتان منطق. در قلب تان آرامش. در روح تان پاکی . در زبان تان حقیقت . در وجودتان آزادی. در گوش تان تشخیص. در پاهای تان راستی. در دست تان قدرت. در زندگی تان عشق. در دوستی تان تعهد. در تعهدتان صداقت داشته باشید.
+ نوشته شده در جمعه نوزدهم شهریور ۱۴۰۰ساعت 10  توسط الف.سعدی
|
زخمی تر از همیشه
+ نوشته شده در دوشنبه هشتم شهریور ۱۴۰۰ساعت 14  توسط الف.سعدی
|
بیتوتهی کوتاهیست جهان
+ نوشته شده در دوشنبه هشتم شهریور ۱۴۰۰ساعت 14  توسط الف.سعدی
|
ای فدای تو هم دل و هم جان وی نثار رهت هم این و هم آن دل فدای تو، چون تویی دلبر جان نثار تو، چون تویی جانان دل رهاندن زدست تو مشکل جان فشاندن به پای تو آسان راه وصل تو، راه پرآسیب درد عشق تو، درد بیدرمان بندگانیم جان و دل بر کف چشم بر حکم و گوش بر فرمان گر سر صلح داری، اینک دل ور سر جنگ داری، اینک جان دوش از شور عشق و جذبهٔ شوق هر طرف میشتافتم حیران آخر کار، شوق دیدارم سوی دیر مغان کشید عنان چشم بد دور، خلوتی دیدم روشن از نور حق، نه از نیران هر طرف دیدم آتشی کان شب دید در طور موسی عمران پیری آنجا به آتش افروزی به ادب گرد پیر مغبچگان همه سیمین عذار و گل رخسار همه شیرین زبان و تنگ دهان عود و چنگ و نی و دف و بربط شمع و نقل و گل و مل و ریحان ساقی ماهروی مشکینموی مطرب بذله گوی و خوشالحان مغ و مغزاده، موبد و دستور خدمتش را تمام بسته میان من شرمنده از مسلمانی شدم آن جا به گوشهای پنهان پیر پرسید کیست این؟ گفتند: عاشقی بیقرار و سرگردان گفت: جامی دهیدش از می ناب گرچه ناخوانده باشد این مهمان ساقی آتشپرست آتش دست ریخت در ساغر آتش سوزان چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش سوخت هم کفر ازان و هم ایمان مست افتادم و در آن مستی به زبانی که شرح آن نتوان این سخن میشنیدم از اعضا همه حتی الورید و الشریان که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لااله الاهو از تو ای دوست نگسلم پیوند ور به تیغم برند بند از بند الحق ارزان بود ز ما صد جان وز دهان تو نیم شکرخند ای پدر پند کم ده از عشقم که نخواهد شد اهل این فرزند پند آنان دهند خلق ای کاش که ز عشق تو میدهندم پند من ره کوی عافیت دانم چه کنم کاوفتادهام به کمند در کلیسا به دلبری ترسا گفتم: ای جان به دام تو در بند ای که دارد به تار زنارت هر سر موی من جدا پیوند ره به وحدت نیافتن تا کی ننگ تثلیت بر یکی تا چند؟ نام حق یگانه چون شاید که اب و ابن و روح قدس نهند؟ لب شیرین گشود و با من گفت وز شکرخند ریخت از لب قند که گر از سر وحدت آگاهی تهمت کافری به ما مپسند در سه آیینه شاهد ازلی پرتو از روی تابناک افگند سه نگردد بریشم ار او را پرنیان خوانی و حریر و پرند ما در این گفتگو که از یک سو شد ز ناقوس این ترانه بلند که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لااله الاهو دوش رفتم به کوی باده فروش ز آتش عشق دل به جوش و خروش مجلسی نغز دیدم و روشن میر آن بزم پیر باده فروش چاکران ایستاده صف در صف باده خوران نشسته دوش بدوش پیر در صدر و میکشان گردش پارهای مست و پارهای مدهوش سینه بیکینه و درون صافی دل پر از گفتگو و لب خاموش همه را از عنایت ازلی چشم حقبین و گوش راز نیوش سخن این به آن هنیئالک پاسخ آن به این که بادت نوش گوش بر چنگ و چشم بر ساغر آرزوی دو کون در آغوش به ادب پیش رفتم و گفتم: ای تو را دل قرارگاه سروش عاشقم دردمند و حاجتمند درد من بنگر و به درمان کوش پیر خندان به طنز با من گفت: ای تو را پیر عقل حلقه به گوش تو کجا ما کجا که از شرمت دختر رز نشسته برقعپوش گفتمش سوخت جانم، آبی ده و آتش من فرونشان از جوش دوش میسوختم از این آتش آه اگر امشبم بود چون دوش گفت خندان که هین پیاله بگیر ستدم گفت هان زیاده منوش جرعهای درکشیدم و گشتم فارغ از رنج عقل و محنت هوش چون به هوش آمدم یکی دیدم مابقی را همه خطوط و نقوش ناگهان در صوامع ملکوت این حدیثم سروش گفت به گوش که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لااله الاهو چشم دل باز کن که جان بینی آنچه نادیدنی است آن بینی گر به اقلیم عشق روی آری همه آفاق گلستان بینی بر همه اهل آن زمین به مراد گردش دور آسمان بینی آنچه بینی دلت همان خواهد وانچه خواهد دلت همان بینی بیسر و پا گدای آن جا را سر به ملک جهان گران بینی هم در آن پا برهنه قومی را پای بر فرق فرقدان بینی هم در آن سر برهنه جمعی را بر سر از عرش سایبان بینی گاه وجد و سماع هر یک را بر دو کون آستینفشان بینی دل هر ذره را که بشکافی آفتابیش در میان بینی هرچه داری اگر به عشق دهی کافرم گر جوی زیان بینی جان گدازی اگر به آتش عشق عشق را کیمیای جان بینی از مضیق جهات درگذری وسعت ملک لامکان بینی آنچه نشنیده گوش آن شنوی وانچه نادیده چشم آن بینی تا به جایی رساندت که یکی از جهان و جهانیان بینی با یکی عشق ورز از دل و جان تا به عینالیقین عیان بینی که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لااله الاهو یار بیپرده از در و دیوار در تجلی است یا اولیالابصار شمع جویی و آفتاب بلند روز بس روشن و تو در شب تار گر ز ظلمات خود رهی بینی همه عالم مشارق انوار کوروش قائد و عصا طلبی بهر این راه روشن و هموار چشم بگشا به گلستان و ببین جلوهٔ آب صاف در گل و خار ز آب بیرنگ صد هزاران رنگ لاله و گل نگر در این گلزار پا به راه طلب نه و از عشق بهر این راه توشهای بردار شود آسان ز عشق کاری چند که بود پیش عقل بس دشوار یار گو بالغدو و الآصال یار جو بالعشی والابکار صد رهت لن ترانی ار گویند بازمیدار دیده بر دیدار تا به جایی رسی که مینرسد پای اوهام و دیدهٔ افکار بار یابی به محفلی کآنجا جبرئیل امین ندارد بار این ره، آن زاد راه و آن منزل مرد راهی اگر، بیا و بیار ور نه ای مرد راه چون دگران یار میگوی و پشت سر میخار هاتف، ارباب معرفت که گهی مست خوانندشان و گه هشیار از می و جام و مطرب و ساقی از مغ و دیر و شاهد و زنار قصد ایشان نهفته اسراری است که به ایما کنند گاه اظهار پی بری گر به رازشان دانی که همین است سر آن اسرار که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لااله الاهو
+ نوشته شده در شنبه ششم شهریور ۱۴۰۰ساعت 4  توسط الف.سعدی
|
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری به همان زل زدن از فاصله دور به هم به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو به نفس های تو در سایه سنگین سکوت شبحی چند شب است آفت جانم شده است در من انگار کسی در پی انکار من است یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده در من انگار کسی در پی انکار من است یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود اینک از پشت دل آینه پیدا شده است آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
+ نوشته شده در سه شنبه دوم شهریور ۱۴۰۰ساعت 22  توسط الف.سعدی
|
خبـــــر بــــــه دورترین نقطه ي جهان برسد نخواست او به منِ خسته بــی گمان برسد ! شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشمِ خودت کسی کــــــه سهم تو باشد به دیگران برسد چه می کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر بـــه راحتی کسی از راه نـاگهـــــــان برسد،... رهــــــا کنی بــــــرود از دلت جــدا بـــــاشد به آن کـــه دوست تَرَش داشته به آن برسد رهـــــــا کنی بروند و دو تا پرنده شوند خبر بـــه دورترین نقطه ی جهان برسد گلایـــه اي نکنی بغض خـویش را بخــــــوري که هق هقِ تو مبادا به گوششان برسد خدا کند کــه... نه! نفرین نمی کنم... نکند به او کـــــــه عاشق او بوده ام زیان برسد خدا کند فقط این عشق از سرم برود خدا کند کــه فقط زود آن زمان برسد
زنده یاد نجمه زارع
+ نوشته شده در دوشنبه یکم شهریور ۱۴۰۰ساعت 15  توسط الف.سعدی
|
|
oghate sharee:
|