تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می شود دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به خاطردود لاله های وحشی
به خاطر گونۀ زرین آفتاب گردان
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خاطره ها دوست می دارم
تورا به اندازۀ همۀ کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
اندازه قطرات باران، اندازۀ ستاره های آسمان دوست می دارم
تو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همۀ کسانی که نمی شناخته ام ... دوست می دارم
تو را به جای همۀ روزگارانی که نمی زیسته ام ... دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و
برای نخستین گناه ...
تو را به خاطر دوست داشتن ... دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم ... دوست می دارم
Paul Éluard
+ نوشته شده در  جمعه نوزدهم آذر ۱۴۰۰ساعت 21  توسط الف.سعدی  | 

من حسادت می کنم حتی به تنها بودنت

من به فرد رو به رویی، لحظه ی خندیدنت

 

من به بارانی که با لذت نگاهش می کنی
یا نسیمی که رها می چرخد اطراف تنت ...

من حسادت می کنم حتی به دست گرم آن،

شال خوشرنگی که می پیچد به دور گردنت

 

وقتی انگشتان تو در گیسوانت می دود
من به رد مانده از اینجور سامان دادنت ...

اینکه چیزی نیست ، گاهی دل حسادت کرده به

عطر پاشیده از آغوش تو بر پیراهنت

 

هیچکس ای کاش در دنیا به تو حسی نداشت
من حسادت می کنم حتی به قلب دشمنت

کاش هرکس غیر من، ای کاش حتی آینه

پلک هایش روی هم می رفت وقت دیدنت.

 

"الهام نظری"

+ نوشته شده در  جمعه نوزدهم آذر ۱۴۰۰ساعت 21  توسط الف.سعدی  | 

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

 

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

 

باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

 

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

 

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

 

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

 

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

 

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد

 

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

 

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

 

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن

تأثیر اختران شما نیز بگذرد

 

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

 

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

 

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

 

در باغ دولت دگران بود مدتی

این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد

 

آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد

 

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع

این گرگی شبان شما نیز بگذرد

 

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

 

 

ای دوستان خوهم که به نیکی دعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

 
+ نوشته شده در  چهارشنبه هفدهم آذر ۱۴۰۰ساعت 13  توسط الف.سعدی  | 

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من

 

زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از من

عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من

خزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از من

شما هر اینه ، ایینه اید و من همه آه
عجیب نیست کز اینسان مکدّرید از من

نه در تبرّی من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد که نامی بیاورید از من

اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من

چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
شما که قاصد صد شانه بر سرید از من

برایتان چه بگویم زیاده ،بانوی من
شما که با غم من آشناترید از من

 

 

حسین منزوی

+ نوشته شده در  چهارشنبه هفدهم آذر ۱۴۰۰ساعت 13  توسط الف.سعدی  | 

می‌بوسمت یک روز در میدان آزادی
می‌بوسمت وقتی که تهران دست ما افتاد

 

 

می‌بوسمت وقتی صدای تیرها خوابید
می‌بوسمت وقتی سلاح از دست‌ها افتاد

 

می‌بوسمت پای تمام چوبه‌های دار
وقتی کبوتر روی آنها آشیان دارد

 

وقتی قفس تابوت مرغ عشق دیگر نیست
وقتی که او هم بال و پر در آسمان دارد

 

می‌بوسمت پشت در سلول‌ها وقتی
بوی شکنجه از در زندان نمی‌آید

 

وقتی که زخمی روی تن‌هامان نمی‌خندد
وقتی که از چشمانمان باران نمی‌آید

 

می‌بوسمت وقتی پلیس ضد شورش هم
یکرنگ با مردم سرود صلح می‌خواند

 

وقتی که نان عده‌ای اعدام گندم نیست
در مزرعه ، گندم سرود صلح می‌خواند

 

من آرزوهای خودم را با تو می‌بینم
وقتی کنارم در خیابان راه می‌آیی

 

وقتی که شال سبز تو در باد می‌رقصد
یک روز می‌بوسم تو را بانوی رویایی

 

آغوش تو بوی بهاری سبز را دارد
تو دختری از جنس باران‌های خردادی

 

می‌بوسمت می‌بوسمت می‌بوسمت ای عشق
می‌بوسمت یک روز در میدان آزادی

 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه شانزدهم آذر ۱۴۰۰ساعت 3  توسط الف.سعدی  | 

همه میپرسند
چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
رو...ی این آبی آرام بلند
...که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش

زنده یاد استاد فریدون مشیری

+ نوشته شده در  سه شنبه شانزدهم آذر ۱۴۰۰ساعت 2  توسط الف.سعدی  | 

 

باز شد درب کلاس و همچو رخش
قامت استاد زد بر دیده نقش
گفت بر پا مبصر و ، کلِّ کلاس
پر شد از یک ترس و یک بیم و هراس
درب را مبصر پس از یک لحظه بست
دست بالا برد و در جایش نشست
دیده گانی خشک و سرد و سخت گیر
بود در سیمای این استاد پیر
دیده چرخاند و نگاهی بر همه
کرد چون عباس اندر علقمه
با تحکّم گفت برجا ای کلاس
یک صدا گفتند آنها هم سپاس
بعد از آن استاد با لبهای ریز
گفت دفترهای انشا روی میز
یک به یک سر زد به کل میزها
باز گشت از پشت رخت آویزها
سر زد و دید و سر جایش نشست
چانه را انداخت در چنگال دست
گفت جمعا از شماها راضی ام
راضی از تدریس های ماضی ام
درس انشای شماها خوب بود
هم مرتب بود و هم مرغوب بود
گر چه این یک درصد از بین صد است
این وسط اما یکی خیلی بد است
آخرین بار تو باشد یاسمن
مادرت فردا بیاید پیش من
دفترت کلا سیاه است و کثیف
با چه رویی می گذاری توی کیف ؟
گر چه انشای تو زیبا بود و بیست
نمره ات اما به جز یک صفر نیست
زودتر بیرون برو از این کلاس
تا نبینم صورتت را ناسپاس
یاسمن اما فقط لبخند زد
بغض را با خنده اش پیوند زد
شرمگین بود و نگاهش غصه دار
پشت لبخندش نگاهی بی قرار
گفت بابایم پریشب گفته است
دفتری در آرزویم خفته است
آرزو دارد که مال من شود
دفتر انشای سال من شود
گر که قسمت بود و او کاری گرفت
دستهایش را به دیواری گرفت
چون حقوقش را بدادند و نخورد
مثل آن قبلی که یکجا خورد و برد
پول صاحب خانه را باید دهیم
بعد از آن هم نانوا آقا رحیم
مانده ی بقالمان حاجی حبیب
ذیحسابی های این مرد نجیب
بعد از اینها هم که مادر ناخوش است
کوره ی آجر پزی پشتش شکست
بس که آجر برده در سرما و سوز
شب نشد بی ناله هایش وصل روز
کاش دارویی به مادر می رسید
درد جانکاهش به آخر می رسید
بعد از آن دیگر منم با دفترم
مطمئنا دفترم را می خرم
چون خریدم می نویسم توی آن
تانباشد از سیاهی ها نشان
نیست لازم تا کنم من بعد از این
پاک مشق قبلی ام را نازنین
بعد از آن بر دفتر و بر یاسمن
آفرین می گویی ای استاد من
با اجازه می روم پیش مدیر
رو سیاهم من ، ببخش استاد پیر
اشک در چشم معلم حلقه بست
نرم نرمک بغض قلبش را شکست
روی خود را برگرفت از بچه ها
شانه می لرزید و بغضش بی صدا
با همان چشمان بغض آلود گفت
وای از شهری که وجدانش بخفت
یاسمن بانو نمی خواهد نرو
جای خود بنشین و دیگر پا نشو
عینکم را شست اشک پاک تو
سوختم از سینه ی صد چاک تو
دفترت خوب و قشنگ است و تمیز
حیف باشد مانده باشد روی میز
مثل قرآن می گذارم بر سرم
دفترت را می فروشی دخترم ؟

+ نوشته شده در  سه شنبه نهم آذر ۱۴۰۰ساعت 15  توسط الف.سعدی  | 


گریه کردیم …دو تا شعله ی خاموش شده

گریه کردیم…دو آهنگ فراموش شده

 

پر کشیدیدم ،بدون پرِ زخمی با هم

عشق بازیِ دوتا کفتر زخمی با هم

 

مرگ پشت سرمان بود ،نمی دانستیم

بوسه ی آخرمان بود ،نمی دانستیم…

 

زندگی حسرت یک شادی معمولی بود

زندگی چرخش تنهایی و بی پولی بود

 

زخم ،سهم تنمان بود ،نمی ترسیدیم

زندگی دشمنمان بود ،نمی ترسیدیم

 

شعر من مزه ی خاکستر و الکل می داد

شعر، من را وسط زندگی ات هل می داد

 

شعر من بین تن زخمی مان پل می شد

بیت اول گره روسری ات شل می شد

 

بیت تا بیت فقط فاصله کم می کردی

شعر می خواندم و محکم بغلم می کردی…

 

پیِ تاراندن غم های جدیدم بودی

نگران من و موهای سپیدم بودی

 

نگران بودی ، یک مصرع غمگین بشوم

زندگی لج کند و پیرتر از این بشوم

 

نگران بودی اندوه تو خاکم بکند

نگران بودی سیگار هلاکم بکند

 

نگران بودی این فرصت ِ کم را بُکُشم

نگران بودی یک روز خودم را بُکُشم

آه …بدرود گل یخ زده ی بی کس من

آه بدرود زن کوچک دلواپس من …

بغلم کن غمِ در زخم ، شناور شده ام

بغلم کن ،گل بی طاقت پرپر شده ام

بغلم کن که جهان کوچک و غمگین نشود

بغلم کن که خدا دورتر ازاین نشود

مرگ را آخر هر قافیه تمرین نکنم

مردم شهرِ تو را ،بعد ِ تو نفرین نکنم

کاش این نعش به تقدیر خودش تن بدهد

کاش این شعر به من جرات مردن بدهد

از : حامد ابراهیم پور

+ نوشته شده در  دوشنبه هشتم آذر ۱۴۰۰ساعت 15  توسط الف.سعدی  |