مي خواهم آب شوم در گستره افق ، آنجا كه دريا به آخر ميرسد و آسمان آغاز ميشود.

مي خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته يكي شوم ، حس ميكنم و مي دانم ،دست
مي سايم و مي ترسم ، باور ميكنم و اميدوارم كه هيچ چيز با آن به عناد برنخيزد.

سپيده دمان از پس شبي دراز در جان خويش آواز خروسي ميشنوم و با اولين بانگش درمي يابم كه رسوا شده ام.زخم زننده ، مقاومت ناپذير ، شگفت انگيز و  پر راز و رمز است آفرينش و همه آن چيزها كه شدن را امكان مي دهد .

هر مرگ اشارتي است به حياتي ديگر .

+ نوشته شده در  شنبه سیزدهم بهمن ۱۳۸۶ساعت 9  توسط الف.سعدی  |