مهار

پدر آبراهام میدانست در نزدیکی صومعه اسکتا،زاهدی میزید[زندگی میکند] که به فرزانگی مشهور است .
به سراغ آن مرد رفت و پرسید: اگر امروز زن زیبایی را در بستر خویش می یافتی ،آیا میتوانستی خود را متقاعد کنی که او زن نیست؟
مرد فرزانه پاسخ داد: نه ، اما میتوانستم خودم را مهار کنم.
پدر ادامه داد:واگر چند سکه زر در صحرا می یافتی ،آیا میتوانستی ان ها را سنگ بینگاری [فرض کنی]؟
مرد فرزانه پاسخ داد : نه، اما میتوانستم خودم را مهار کنم و سکه ها را در جای خود رها کنم.
پدر اصرار کرد : واگر دو برادر با تو مشورت می کردند،یکی از تو متنفر بود و دیگری تو را دوست داشت، آیا میتوانستی آن ها را برابر بینگاری ؟
زاهد پاسخ داد:هرچند ممکن بود در درونم رنج ببرم ،با کسی که دوستم داشت همانگونه رفتار میکردم که با آن که از من متنفر است.
بعد پدر ابراهام برای شاگردانش گفت :

به شما میگویم انسان فرزانه کیست .کسی است که به جای کشتن امیالش ،میتواند آن ها را مهار کند.

+ نوشته شده در  دوشنبه سی ام آذر ۱۳۸۸ساعت 22  توسط الف.سعدی  |