|
تنها شدم
تنها بودم و تنها میمانم تنهایی در راه رفتنم و قدم های سردم نمایان بود هرگز به آن اعتنا نمی کردم باورم هر روز ضعیف تر شد ساعت ها خيره ميشدم به امتداد افكارم ولي حس غريبي همراه با کمی فرار از واقعیت مرا ترغیب می کرد که به چیزی فکر نکن! روزها گذشت و گذشت تا جاییکه گلستان وجودم آتش گرفت سوخت . . . و دیگر آباد نشد این گلستان سوخته این کویر سوزان این زمین ترک خورده این رقص گردباد شن... ديگر اين روزها را رمقي باقي نيست اثری از :آقای رودگر
+ نوشته شده در دوشنبه سیزدهم مهر ۱۳۸۸ساعت 19  توسط الف.سعدی
|
|
oghate sharee:
|