|
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل از همان روزی که در فرزندان آدم زهر تلخ دشمنی جوشید آدمیت مرد گر چه آدم زنده از همان روزی که یوسف را برادر ها در چاه انداختند از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند آدمیت مرده بود بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب گشت و گشت قرن ها از مرگ آدم هم گذشت ای دریغ !!! آدمیت بر نگشت روزگار مرگ انسانیت است سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی است صحبت از آزادگی ، پاکی ،مروت ابلهی است!!! صحبت از موسی و عیسی و محمد نا به جاست قرن موسی چون به هاست روزگار مرگ انسانیت است: من که از پژمردن یک شاخه گل از نگاه ساکت یک کودک بیمار از فغان یک قناری در قفس از غم یک مرد در زنجیر -حتی قاتلی بر دار اشک در چشم و بغض در گلوست وندرین ایام ، زهرم در پیاله اشک و خونم در سبوست مرگ او را از کجا باور کنم؟ صحبت از پژمردن یک برگ نیست وای جنگل را بیابان می کند دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کند هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند صحبت از پژمردن یک برگ نیست فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست در کویری سوت و کور در میان مردمی با این مصیبت ها صبور صحبت از مرگ محبت،مرگ عشق گفت و گو از مرگ انسانیت است فریدون مشیری
+ نوشته شده در سه شنبه چهارم مرداد ۱۳۸۴ساعت 11  توسط الف.سعدی
|
|
oghate sharee:
|