|
در صبح آشنايي شيرينمان تو را گفتم كه مرد عشق نئي باورت نبود در اين غروب تلخ جدايي هنوز هم مي خواهمت چو روز نخستين ولي چه سود؟! مي خواستي به خاطر سوگند هاي خويش! در بزم عشق بر سر من جام نشكني مي خواستي به پاس صفاي سرشك من اين گونه دلشكسته به خاكم نيفكني پنداشتي كه كوره ي سوزان عشق من دور از نگاه گرم تو خاموش مي شود؟ پنداشتي كه ياد تو ، اين ياد دل نواز در تنگناي سينه فراموش مي شود ؟
تو رفته اي كه بي من تنها سفر كني من مانده ام كه بي تو شب ها سحر كنم تو رفته اي كه عشق من از سر به در كني من مانده ام كه عشق تو را تاج سر كنم !
فریدون مشیری
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم شهریور ۱۳۸۸ساعت 9  توسط الف.سعدی
|
|
oghate sharee:
|